اشتهایش نیست، آنگاهی که نیست
سفره گستر، گرسِنِه بینی که کیست
آب نبود، ورنه باشد آشنا
با فنون آب بازی و شنا
صد قبا می دوخت، هر روزی به کار
سوزن خیاط گر بد آشکار
ور که بی بی خانه اندر مانده است
از حیا نبود، ز چادَر مانده است
یا ابابیل است بی آزار؟ هین؟
هم ز کرم باغچه می پرس این
"نفس اژدرهاست، او کی مرده است
از غم بی آلتی افسرده است"
به یاد هجر آن دلبر به لب جان ماند و من ماندم
هزاران شیون و فریاد و افغان ماند و من ماندم
من و دل عهد بستیم از کسان مخفی کنیم این غم
دلم تا این زمان بر عهد و پیمان ماند و من ماندم
به خلوت اشک می ریزم، مبادا باخبر گردند
در این خلوت سرا اندوه انسان ماند و من ماندم
رقیبان تا که بویی نشنوند از این خبر عمریست
که بر روی جگر نقشی ز دندان ماند و من ماندم
همیشه بغض را خوردم، ولی رازم عیان شد چون
به مژگانم دوقطره اشک غلتان ماند و من ماندم
شبی در خانه خلوت داشتم در دل به در کوبید
گشودم در به رویش چشم، حیران ماند و من ماندم
درون خلوتم آمد به می خواری و پاکوبی
در آن شب تا سحر دلدار عریان ماند و من ماندم
تمام شب گمان کردم که این حوریه شیطان است
فریبم داد شیطان، گول شیطان ماند و من ماندم
سحرگه نیشخندی زد، که از من کام نستاندی
ز پیشم رفت، زان پس درد هجران ماند و من ماندم
ندانستم که این تصویر یار منتظَر می بود
خیال روی آن خورشید پنهان ماند و من ماندم
اگر نشناختم اورا و رفت اما از آن دیدار
به دستم خاتم نقش سلیمان ماند و من ماندم
از آن شب سال ها رفته است و هر شب تا سحرگاهان
مگر جز اندکی، ترتیل قرآن ماند و من ماندم
در این شب ها تمام آیه ها را خوانده ام، اما
به جا تنها یکی از آل عِمران ماند و من ماندم
که در آن دیدن رخسار آن دلدار دیرین را
سفارش ها به صبرِ اهل ایمان ماند و من ماندم